.هیچ نظری برای این پست ثبت نشده است
افق خاکستری
دریا کبود و آسمان ابریست
صدای باد از جنگل
صدای موج از دریا
صدای ریزش باران
و من با شعرهای دفتر خیسم
گاه وقتی میشوم دلتنگ
میروم در امتداد کوچه ای باریک
کز درونش یادهای کودکی هایم
عطر خوب قصه را دارد
یاد بادا روزگار کودکی هایم
روزگارم مثل رویا بود
من من در آن دوران کوه را بازیچه میکردم
دشت را کوچکتر پندار میدیدم
آسمان را در میان مشتهایم جا میدادم
موج دریا را پی خود می دوانیدم
من در آن دوران هرچه زشتی بود
از دل میتکانیدم
چشم ها و قلب ها را پاک میدیدم
تا بلور صبحدم بر خانه میبارید
رد پای آسمان را از حریم خاک میچیدم
یاد بادا
یاد بادا روزگار کودکی هایم
من در آن دوران پاک بودم ساده بودم
چیزهای ساده میدیم
فکر های ساده میکردم
از میان سایه های شب راه میرفتم
شعر میخواندم
من من در آن دوران هیچگاه
از هیچ چیز هرگز نترسیدم
ای دریغا ای دریغا
روزگار کودکی هایم
چون حبابی در فضا گم شد
من در این دوران
گاه وقتی میشوم دلتنگ
از عبور کوچه میترسم
از غم پائیز میترسم
از صدای باد میترسم
از خود و هرچیز میترسم
میترسم
.هیچ نظری برای این پست ثبت نشده است
ارسال نظر