.هیچ نظری برای این پست ثبت نشده است
چیزی ندیدم جز خودت وقتی رسیدم به خودم
بین تمام آدما چرا شبیه تو شدم
تو آسمون چشم تو پرنده ای آزاد بود
غیر صدای خنده هات هرچی شنیدم باد بود
با تو توی تنهاییام یک چلچراغ روشنه روشنه
از لحظه ای که دیدمت یک شاخه سوسن با منه
تو جریان داری که من نبضم هنوزم میزنه
تو بستر دقیقه ها بغضی شکست و آب شد
تر شد کویر گونه هام وقتی دلت بی تاب شد
تو آخرین دقایق صبرم تورو بهم داد
وقتی بریده بودم عشق اتفاق افتاد
با تو توی تنهاییام یک چلچراغ روشنه روشنه
از لحظه ای که دیدمت یک شاخه سوسن با منه
تو جریان داری که من نبضم هنوزم میزنه
.هیچ نظری برای این پست ثبت نشده است
ارسال نظر